سخن یک عشق_3 - سخن عشق | |||
زلیخا مرد از حسرت که یوسف گشت زندانی
چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی
باز انگار می نویسم بروی تمام خاطراتم وصدای خش خش پاییز
نوایست برای من آشنا . گاهی نسیمی صورتم را نوارش میدهد بوی بهار...
اما همچنان پاییز است عمر برگها به پایان
مرگ غبار زردی روی گونه های کشیده انگار پاییز امسال
بوی خون می دهد
انگار بهار منتظرعیدش نیست ....زمستان گذشته از حقش
چه ارزان فروخته به بهای مرگ غنچه
ظلم است به باغ
ظلم است به باغبان
ظلم است به بلبل به آن شب بیدار شبهای گل سرخ
ظلم است دیدن و سکوت...
اما به که می گوییم
باغبانی نمانده گلی نیست لبخندی نسیت
گل سرخ نمی میرد در یاد زندست
اما اینجا یادها یادشان رفته عشق چسیت...
اما من زنده ام در خاطراتم در سکوتی طلخ می نویسم شاید بخواند کسی
تنها نماند باغچه
گویند که در آنجا که دل عاشق عشاق گم نیست
آن روز تمام سرنوشت یک برگ مرگ بود و من انگار .....
اینک من در افکاری مرده
پیراهن سیاه.....
چند متر کف سپید من..... و تو
اشک نریز مرگ ....
آمدنت دیر نمی شود ...
یک سبد پر از گل رز تقدیم به کسی که خودش می دونه .............
95948:کل بازدید |
|
3:بازدید امروز |
|
7:بازدید دیروز |
|
پیوندهای روزانه | |
درباره خودم
| |
یوسف
من یوسف هستم 20 سال دارم بچه آبادان هستم الان هم تازه سربازرا تمام کردم فعلا بیکارم | |
حضور و غیاب
| |
لوگوی دوستان | |
| |
بایگانی | |
سخن یک عشق_1 سخن یک عشق_2 سخن یک عشق_3 سخن یک عشق_4 سخن یک عشق _5 سخن یک عشق | |
جستجوی وبلاگ من | |
:جستجو با سرعتی بینظیر و باورنکردنی | |
اشتراک | |